زیباترین اشعار عشق و عاشقی

زیباترین اشعار عشق و عاشقی

ستاره | سرویس سرگرمی - شعر درباره عشق در بیشتر دیوان‌های شعری به چشم می‌خورد. عشق به محبت بیش از اندازه گفته می‌شود و هر یک از شاعران بسته به روحیات و جهان‌بینی خود یکی از معانی عشق را در شعر خود به کار گرفته اند که نگاه‌های متفاوت آنها باعث تقسیم عشق به روحانی، الهی، حقیقی، مجازی، آسمانی و زمینی شده است. در دوره معاصر شعر عشق بیشتر به عشق زمینی تعبیر می‌شود. نمونه های متنوع و گوناگون شعر در مورد عشق در ادبیات پارسی را در ستاره بخوانید.


در این مطلب می‌خوانید:


گزیده اشعار سنتی درباره عشق

آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست

نابوده به که بودن او غیر عار نیست

در عشق باش که مست عشقست هر چه هست

بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست

گویند عشق چیست بگو ترک اختیار

هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست

عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار

هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست

عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد

دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست

تا کی کنار گیری معشوق مرده را

جان را کنار گیر که او را کنار نیست

آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان

گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست

آن گل که از بهار بود خار یار اوست

وآن می که از عصیر بود بی‌خمار نیست...

مولانا

❆❆❆ عشق چیست شعری از مولانا ❆❆❆


در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید

گرمیِ شیر غران، مردیِ جمله مردان
تیزی تیغ بران، با عشق کُند آید

در راه رهزنانند وین خفتگان خسانند
پای نگار کرده این راه را نشاید

طبل قضا برآمد وز عشق لشکر آمد
کو رستمِ سرآمد تا دست برگشاید

رعدش بغرد از دل، جانش ز ابر غالب
چون برق بجهد از تن یک لحظه‌ای نپاید

هرگز چنین سری را تیغ اجل نبُرد
کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید

هرگز چنین دلی را غصه فرو نگیرد
غم‌های عالم او را شادی دل فزاید

 

❆❆ شعر درباره عشق و شادی از مولوی ❆❆

 

خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را

سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است

قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان

گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست

وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را

وحشی بافقی

❆❆❆❆❆

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

حافظ

 

❆❆ شعر در مورد عشق عرفانی ❆❆

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو